|
یک شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : mahtabi22
سیاوش نزدیک مدرسه پارک کرده بود و منتظر بود تا بنفشه از مدرسه بیرون بیاید. از دست شایان دلخور بود. یادش آمد وقتی به او زنگ زده بود تا آدرس مدرسه ی بنفشه را بپرسد، با تمسخر گفته بود به رعنا سلام برساند. حتی وقتی سیاوش به او گفت که رعنا هر چه نباشد، هنوز مادر دخترش است، بی رحمانه گفته بود: -الان که بیمارستان بستریه، اما حتی اگه بمیره، سر قبرش نمیرم، بنفشه هم اگه خواست بره سر قبرش تو ببرش.... سیاوش با دستش روی فرمان ضرب می زد. شایان چقدر بی مسئولیت بود. خوش به حال خودش که پدر نبود.... خوش به حال خودش.... هجوم دخترکان مقطع راهنمایی که از در مدرسه بیرون می آمدند منظره ی جالبی به وجود آورده بود. عده ای جیغ می کشیدند، عده ای دست در دست دوستانشان آواز می خواندند، عده ای می دویدند. برخی از آنها با دیدن ماشین سیاوش با کنجکاوی به درون آن نگاه می کردند، و حتی برخی از آنها به سیاوش ایما و اشاره می زدند. سیاوش بین چهره های تازه بالغ شده، به دنبال چهره ی بنفشه بود. چند دقیقه گذشت و بالاخره چهره ی بنفشه را در حالی که دستش در دست دخترکی هم سن و سال خودش بود، تشخیص داد. سیاوش دستش را روی بوق گذاشت و چند بار پیاپی بوق زد. بنفشه متوجه ی سیاوش شد و با خوشحالی به سمتش آمد. ...... بنفشه رو به نیوشا کرد: خوب نیوشا دوست بابام اومد دنبالم، من دیگه برم -کو؟ نمی بینمش -اوناهاش دیگه، داخل 206 مشکی نشسته. الان بوق زد -خوب منم میام ببینمش، می خوام بدونم چه شکلیه -چه شکلی باید باشه؟ آدمه دیگه -زن داره؟ -نه زن نداره، اما پیره -پیره؟ چند سالشه؟ -سی و پنج سالشه -سی و پنج ساله که پیر نیست -چی می گی؟ پیر نیست؟ -نه، حالا بزار بیام ببینمش، قیافه اش چه جوریه؟ بنفشه به یاد لقبهای مختلفی افتاد که به سیاوش نسبت داده بود: مارماهی، دماغ دراز، چشم ریز -امممم، قیافه اش خنده داره، خوشگل نیست، دماغ درازه، شبیه مارماهیه، چشماشم ریزه نیوشا چشمانش گرد شد: -واقعا این شکلیه؟ چقدر وحشتناک، واجب شد حتما بیام ببینمش -باشه بیا بریم، اما یه عالمه دوست دختر داره ها -حالا اینقدر زشته، این همه دوست دختر داره؟ اصلا من به اونو دوست دختراش چی کار دارم، فقط می خوام ببینمش -باشه بیا ببینش، اما تابلو بازی در نیاریا دو دختر نوجوان به سمت ماشین سیاوش قدم برداشتند و به نزدیکی آن رسیدند. بنفشه دست نیوشا را رها کرد و کمی قدمهایش تندتر شد: -اومدی؟ سیاوش زل زد به صورت بنفشه که با مقنعه خنده دار شده بود و با خنده گفت: تو کی یاد می گیری سلام کنی؟ -خیل خوب بابا، سلام -علیک سلام، بیا بالا تا بریم بیمارستان همان لحظه چشمش افتاد به نیوشا که چند قدم آن طرف تر ایستاده بود. دختر بچه ای با قد متوسط و صورت پر و موهایی که به صورت کج روی صورتش ریخته بود. حتما پیش خودش فکر می کرد که با این مدل مو چقدر جذاب شده است. سیاوش از این فکر خودش خنده ی ریزی کرد: -این دوستته؟ و همزمان با سرش به نیوشا اشاره زد. بنفشه به سمت نیوشا چرخید: آره، اسمش نیوشاست نیوشا با صدای بلند سلام کرد. سیاوش جواب سلامش را داد. نیوشا با خودش فکر کرد، دوست پدر بنفشه آنقدرها هم که بنفشه می گفت، زشت و خنده دار نیست، اتفاقا قیافه ی بانمکی داشت. بنفشه کور بود؟ حتما کور بود که تشخیص داده بود، دوست پدرش زشت است. هر چه که بود از پوریا خیلی بهتر بود. بنفشه خودش گفته بود که نیوشا از پوریا خوشگلتر است. با صدای بنفشه به خود آمد: نیوشا من رفتم، فردا می بینمت نیوشا به میان حرفش پرید: منم تا یه جایی می رسونین؟ بنفشه چند لحظه مکث کرد، نمی دانست چه بگوید. به سیاوش نگاه کرد. سیاوش سرش را تکان داد: آره، حتما، بیا بالا نیوشا ذوق کرد. سریع در عقب را باز کرد، بنفشه چرخید تا به سمت جلو برود، نیوشا دستش را گرفت: -بیا عقب پیشم بشین دیگه، من تنها بشینم عقب؟ -خوب هر دو تا عقب بشینیم بد نمیشه؟ -نه بیا پیشم، بنفشه به ناچار به همراه نیوشا روی صندلی عقب نشست. سیاوش ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. ...... نیوشا با جسارت زل زده بود به آینه و به سیاوش نگاه می کرد. آنقدر ناشیانه نگاهش می کرد که بنفشه متوجه شد و به آهستگی گفت: -چرا اینجوری نگاش می کنی؟ می فهمه نیوشا همانطور که به سیاوش نگاه می کرد گفت: بذار بفهمه، قیافش خوبه، تو چرا گفتی خنده داره؟ بنفشه اخم کرد. قیافه ی سیاوش خوب بود؟ پس چرا تا به حال خودش متوجه نشده بود. ناخوداگاه به آینه نگاه کرد. سیاوش متوجه ی نگاه خیره ی دو دختر نوجوان شده بود. با خودش فکر کرد، چه اتفاقی افتاده؟ چه شده که این دو وروجک او را زیر نظر گرفته اند. نکند آب دماغش سرازیر شده باشد. شاید هم چیزی به صورتش چسبیده. با عجله دستی به صورتش کشید. بنفشه با دیدن نگاه سیاوش چشمانش را از آینه به سمت دیگر چرخاند. اما نیوشا همچنان به آینه خیره شده بود. بنفشه با آرنج به پهلوی نیوشا کوبید: -دیوونه فهمید، چرا اینجوری نگاش می کنی؟ -ازش خوشم اومده بنفشه جیغ خفه ای کشید: چی ی ی ی ی ی ی؟؟؟؟؟؟؟؟ نیوشا حتما دیوانه شده بود. سیاوش گوشهایش را تیز کرده بود. رفتار این دو دختر شک بر انگیز بود. چرا به او زل زده بودند؟ -خوشم اومده دیگه، تو گفتی دوست بابات دماغ درازه و شبیه مارماهیه سیاوش نزدیک بود فرمان را رها کند. بنفشه به دوستش چه گفته بود؟ نکند به هر کس که می رسید از دماغ دراز سیاوش برایش قصه می گفت؟ نیوشا ادامه داد: گفتی چشماش ریزه، اما این قیافش خیلی خوبه سیاوش با خودش فکر کرد: پس قیافه اش خوب است. اگر قرار بود به این گفته اعتماد کند که"حرف راست را باید از دهان بچه شنید" حرف کدام یک از آنها را باور می کرد؟ -خیل خوب حالا، اینقد نگاش نکن نیوشا موذیانه خندید و باز هم به سیاوش نگاه کرد. سیاوش شاخک هایش تکان خورد. نیوشا سر و گوشش ناجور می جنبید. این که دیگر سر و گوش جنبیدن نبود، دخترک بی حیا از مرد سی و پنج ساله هم نمی گذشت. اصلا از رفتار این دخترک خوشش نیامده بود. اخمهایش در هم شد: -بنفشه از کدوم طرف برم؟ بنفشه رو به نیوشا کرد: از کجا بره؟ نیوشا لبخند زد: -تا انتهای همین خیابون برین، من همونجا پیاده میشم، دست شما درد نکنه سیاوش باز هم اخم کرد. با خودش فکر کرد که معلوم نیست مادرها و پدرها چطور دخترانشان را تربیت می کنند. یک دختر دوازده ساله داخل ماشین یک پسر سی و پنج ساله نشسته بود و با کمال وقاحت دلبری می کرد. همین دخترک ها بزرگ می شدند و تبدیل می شدند به امسال مهسا و نغمه. سیاوش خودش جواب خودش را داد: چقدرم که تو از دخترهایی مثه مهسا و نغمه بدت میاد سیاوش باز هم با خودش فکر کرد که هر چیزی، هر چقدر هم که بد باشد، رده ی سنی می طلبد، یک دخترک دوازده ساله.... دو سال دیگر همین دختر یک محله را آباد می کرد.... یک محله را.... .......... نظرات شما عزیزان:
|